دوباره غمگینم
بسیار بسیار بسیار غمگین
همون غم عظیمی که شبها همراهمه و صبحا و هردفعه یادم نیست که دفعه قبل چجوری از بین رفته.
یکجورهایی همراه شدن باهاش رو یاد گرفتم
جنسن بعد از اون حمایت توخالیِ خارقالعادش الان نیست، کریستوفر انگار برام حوصله زیادی میطلبه و دلم نمیخاد حالاحالاها ببینمش، پاتریک مسافرته و من کسی رو ندارم. امشب باید برم پیش ریتا اسکیتر خوابگاه بمونم و خب خیلی بدم نیست که بعد از مدتها خیلی تو خونه بودن حالا دارم خارج میشم هرچند با یه ادم رو اعصاب مثل ریتا باشم.
حالم خوب نیست و نشدن جز ثابت زندگی منه
جالب نیست که من نمینویسم ولی دونفر دارن مرتب سر میزنن؟ بیخیال نمیخام شبیه مامانم گیر باشم ولی احتمالا بدتر از اونم
با کریستوفر بحثم شد و دیدم درحد یه دوستِ نیمه صمیمی خوبه باهاش بودن نه بیشتر
جنسن گفتش فردا میاد و چند روزه مدام برام اهنگ میفرسته و نمیدونم چی شده من یادش اومدم
اوه آلفرد بهم گفت که دوستم داره و دل تنگمه و من گفتم منم درحالیکه اصن اینجوری نبود
ولی امروز بعد از مدت ها نیومدم که اینارو بگم
اومدم خوابمو تعریف کنم :)
خواب دیدم تو یه خونه کنار دریام. با خونوادم. بعد بارون شدید زد و سیل شد. من بلند شدم درا و پنجرهها رو بستم. از پنجره میدیدم که خونه زیر آبه و دیدن اون آب زلال و ابرای فوق العاده عالی بود. بعد سیل تموم شد، غروب اومد و یه درخت سیلوئت و یه گاو کنارش نمایان شد و من کاملا از دیدن اونچیزا هیجان زدهبودم و داد میزدم تروخدا بیاید اینچیزی که من میبینم رو ببینید.
من دلم به این خواب خوش شد. یعنی حس کردم از پس اینروزا برمیام.
با یه رفیق اشناشدم تو مجازی. چون خیلی بوکوفسکی میخونه صداش میزنم چار اینجا. کمکم کرده احساس تنهایی نکنم. این خوبه
درباره این سایت